آهــــنـــگِ زنــدگــۍِ مـــن....!

آهــــنـــگِ زنــدگــۍِ مـــن....!

آن‌جا که تویی، یک دل دیوانه نبینی،تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم/ این‌جا که منم، عشق به سرحد کمال‌ست...صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم
آهــــنـــگِ زنــدگــۍِ مـــن....!

آهــــنـــگِ زنــدگــۍِ مـــن....!

آن‌جا که تویی، یک دل دیوانه نبینی،تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم/ این‌جا که منم، عشق به سرحد کمال‌ست...صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم

پست اخر

سلام به همتون

میدونم که اگه بی خبر میرفتم دوستهای زیادی داشتم که نگران شن

دیگه اپ نمیشم,دیگه نمینویسم

دلیلش هم میگم! 

اشتباه کردم و ادرس وبم رو به چندتا از دوستهای واقعی دادم

خیلی خوب میشد اگه به حریم خصوصی دیگران احترام میذاشتیم,اگه میفهمیدم بهتره به جای گند زدن و بعدش هم عذرخواهی کردن همون اول درست رفتار کنیم

هیچ وقت به سن اطرافیانتون دقت نکنید...خیلیها هنوز بچه ان درصورتی که سن بالایی دارن!

اخیرا مجبور به خودسانسوری حتی توی صفحه مجازیم هم شده بودم! خب این چه کاریه؟ بهتره دیگه ننویسم

اگه لطف و محبت شما نبود کلا صفحه رو میبستم اما فقط برای احترام به شما اینکارو نکردم

منتظر چند روز دیگه بودم که بیام و بنویسم سال قبل توی چنین روزی وب جدیدمو ساختم اما لطف بعضی از دوستان اجازه نداد!

بگذریم اصلا مهم نیست

فقط اینکه برای تک تکتون بهترین ها رو ارزو دارم.امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید 

نکته ی اخر هم اینکه اگه حرفی زدم که رنجیده خاطر شدید حلالم کنید.

خدانگهدار

خوب به خودت نگاه کن
ببین چی داری از من؟!
جز اینکه صدتا دنیا 
فاصله داری از من
فاصلمون یه دنیاست
پس انتها نداره
ما مال هم نمیشیم
تو روز و من ستاره
.
.
.
مهم نبود از اول
که اخرش چی میشه
نگفته ها زیاده
اما این اخریشه

شغلی که نخواستمش...

امشب بابا داشت واسم یکی از خاطراتشو میگفت...دلم میخواد ثبتش کنم

میگفت کلاس سوم ابتدایی معلمشون یه خانومی بوده 

یه روز سرگروه میاد واسه بازرسی, از چند نفر از دانش اموزها میخواد که روی تخته بنویسن :کوزه ای! 

هیچ کدوم موفق نمیشن.بازرسه میگه معلمشون بنویسه! اون خانوم هم نمیتونه بنویسه! مرد بازرس با حالت کلافه میگه کسی هست که بخواد جور معلمشو بکشه و بیاد بنویسه؟ از قضا پدرجان خیلی از درسها رو پیش خوانی کرده بوده و میره و مینویسه :کوزه ای :-)

بابا میگفت میخواست منو تشویق کنه یه کارتون کنار دستش بود قسمتی از اونو جدا کرد و روش نوشت : افرین!! بعد هم داد به من و منم خوشحال رفتم نشستم :-)

بعد از رفتن بازرس خانومه میخواسته همه رو با چوب(فکر میکنم) کتک بزنه!!! که یکی از دخترها میگه خانوم شما خودتون هم نتونستید بنویسیدها ! فقط "ر" تونست بنویسه ...بابا اینجا میخندید و.میگفت تنها کسی که منو با اسمم صدا میکرد اون بود...(الان هم نسبت فامیلی داریم باهاش خخخ)

اون خانومه هنوز هم هروقت بابا رو میبینه میگه یادته یه روز هم نجاتم دادی هم خجالت زده ام کردی؟!

چیزی که از داستان برام جالب بود درحاشیه قرار میگیره...اون خانوم معلم الان در بستر بیماری هست(یه کسالت ساده ست البته) و من باورم نمیشد که ایشون که درهمسایگی ما به سر میبره از بابام بزرگتره و حتی یه روزی معلمش هم بوده و کنون همکار :-) 

امیدوارم زودتر خوب شن :-)

یادم میاد روزی که درمورد شغل اینده ام با بابا مشورت کردم بهم پیشنهاد داد معلم شم ! میگفت شغل امن و ساده ای واسه یه خانوم هست..در واقع کلمه "عالی" رو براش به کار میبرد...با تمام احترام و عشقی که به بابا داشتم قبول نکردم..نمیتونستم.یه جورایی حوصله تدریس رو نداشتم...باز هم یادم میاد سال قبل که بهم پیشنهاد تدریس توی اموزشگاه داده شد اولش که با کلی غر زدن واسه خودم قبول کردم..بعد هم وقتهایی که میرفتم سرکلاس و درس میدادم وقتی یه دانش اموز (بیشتر پسرها) شیطنت میکرد یا درس رو متوجه نمیشد از درون حرص میخوردم و کلافه میشدم اما خب ظاهرم رو همچنان مهربون نگه میداشتم (!) و با حوصله توضیح می دادم...ته تهش هم صبرم تموم شد...دیگه نرفتم (البته دلیل اصلیش فوت پدربزرگم بود) 

خانواده چند تا از دانش اموزها با تعجب منو نگاه میکردن و میگفتن شما واقعا معلم پسر یا دختر من هستی؟! 

یه بار هم سرکلاس یه پسر بچه که خیلی شیطون و باهوش هم بود گفت :خانوم معلم شما بهتون میخوره دانشجو باشیدها :-)  اینجا چیکار میکنید؟! منم گفتم صرفا بخاطر شما اومدم :-D

........اومدم داستان پدر رو بگم یاد خاطرات خودم افتادم :-))

الان نمیدونم چی رو باید بنویسم!! هیچی دیگه ختم کلام :-)



چارلی چاپلین:

همه ی تلاشم این بود که مردم بفهمند


اما خندیدند...

من همیشه یه علامت سوال با خودم دارم :-)

امروز از برندx که قرعه کشی داره خرید کردیم

داریم با شوق کاذب! کد رو میفرستیم بعد با دقت! نگاه میکنیم میبینیم بعله یه مشکلی هست!

نوشته : لطفا کد دوازده رقمی فوق را به شماره 00000 ارسال کنید

حالا ما با کدی که ده رقمه چیکار کنیم؟!:-)

(با شماره روابط عمومی شرکتشون تماس گرفتم اما پاسخگو نبودن)

√روحیه کنجکاوی و پرسشگر من اروم میشه ینی؟ :-)

(به این موضوع ربطی نداشت ها)

کتاب و کتابخوانی

√ جمعه رفتم شاه چراغ,بخاطر نماز جمعه! خیلی شلوغ بود...از در روبه روی پایانه اومدم بیرون..با خیل عظیمی از جمعیت مواجه شدم..اول فکر کردم دعوا شده اما وقتی بهشون نزدیک شدم دیدم کلی کتاب روی زمینه..منم که عاشق کتاب:-)..اخ جون :-) کتابهای دهه ۵۰_۶۰ بودن فکر کنم!! تعجب کرده بودم که چرا کتاب رو وسط خیابون میفروشن اخه! یکی از کتابها نظرمو جلب کرد..برداشتم چند صفحه اولشو خوندم بعد تصمیم گرفتم بخرمش..وقتی قیمت رو پرسیدم گفت ۱۰۰۰ تومن!!!؟؟!! قیمت روی جلد رو نگاه کردم دیدم خب حق داره :-) خود کتاب ۸۱۰ تومن بود :-)

بعد هم متوجه شدم همه کتابها با همین قیمت هستن...

یعنی مشکل مالی اون جوون باعث شده بود که اون همه کتاب گنجینه های خونه اش رو با قیمتی که هیچ ارزشی نداره بفروشه...

هنوز هم که یادم میاد یه حس بدی وجودمو پر میکنه:-\

√ اسم کتاب :اعتصاب رنگها(رمان گونه نوشته شده اما نگرشیه)

نصفش رو خوندم..

√یکی از دوستان وبلاگی (همیشه دوکلام حرف حساب واسه گفتن دارن ,توی لینکها هم پیدا میشن)ما رو به چالش کتابخوانی دعوت کرده .من که خیلی خوشم اومد عالیه :-)

منم شما رو دعوت میکنم...هر کتابی رو که میخونید اسم یا عکسش رو منتشر کنید:-)

.

:-)

.

√ هرروز در بازه زمانی ۱۱_۸ باید حتما قهوه یا کاپوچینو بخورم:-\ یعنی الان من معتادم؟؟!!! :'(

…اما…

√ دوست دارم روزم از ساعت سه یا چهار صبح شروع شه...:-)

اما تا الان موفق نشدم:-\

√ وقت های تلف شده ام زیادن,چطوری کاهششون بدم؟

اما در کل همه چیز خوبه :-)

√ تجربه کردی که به درد همه بخوری و همیشه به یه نحوی کمکشون کنی 

اما وقتش که میرسه پشیزی هم حتی حضور نداشته باشن؟!چه برسه به اینکه بخوان کمک هم بکنن!

√ هعی……واسه این یکی محدودیت زیادی دارم که صحبت کنم!  سرباز گمنام عزیز قبل از فرماندهی خودت و اطرافیانت رو اصلاح کن

…………………

برقص!

گویی هرگز کسی تو را نمی بیند.

عاشق شو!

گویی هرگز کسی دلت را نشکسته است.

زندگی کن!

گویی بهشت همینجاست.


تو نیستی...(برای پدربزرگم)

یک سال گذشت...

یک سال گذشت و من هنوزم هر جمعه,راس ساعت ده صبح منتظرم یکی در بزنه و بدون فکر به اینکه چه کس دیگه ای میتونه باشه برم و در رو وا کنم

یک سال گذشت و هنوزم منتظرم بیای خونه..بگی هوا گرم بوده و بخاطر پیاده روی تشنه ات شده...هنوزم منتظرم بگی :مریم بابا یه لیوان اب برام بیار

یک سال گذشت و هنوزم صداتو به وضوح یادمه,عطر تنت و تک تک رفتارهات...کی گفته خاک سرده؟کی گفته فراموش میشی؟

یک سال گذشت و هنوزم منتظرم دم رفتن بگی بیا ببوسمت

یک سال گذشت و هنوزم اون شب شومی رو که گفتن دیگه نیستی یادمه..

یک سال گذشت و هنوزم اون غم لعنتی که اشک مریم مغرور رو جلو یه جمعیت عظیم دراورد یادمه

وقتی که بین اون جمعیت تنها بودم و فقط یادمه داشتم پشت سر عمه ام یواشکی میرفتم که کسی منو نبینه و جلومو بگیره که واسه اخرین بار ببینمت...بین اون همه مرد رد شدم و خودمو بهت رسوندم..نمیتونستم نبینمت..

یک سال گذشت..۳۶۵ روز بدون تو...

یک ساله که من توی اون خونه نرفتم..حتی نمیدونم هنوزم هستش یا نه...یک سال گذشت و هنوزم از خیلیها بیزارم..دلم نمیخواد هرکسیو که به تو ربط داره ببینم

...خیلی جالبه نه؟یک سال پیش تو روی اون تخت بیمارستان خوابیده بودی و الان توی همون روز من بیمار و توی بیمارستانی ام که تو پر زدی..بیماری ای که ناخوداگاه باعث شد من توی مراسمت نباشم..نتونم بیام پیشت...

ببخش منو که نمیتونستم ریسک کنم اب بیشتری بهت بدم...نمیتونستم ببرمت خونمون..مجبور بودی توی بیمارستان باشی..

دیگه تو نیستی که سالهامونو با تو تحویل کنیم..برای رفتن  به اون خونه دیگه هیچ دلخوشی ندارم و اگه سالهای دیگه هم بگذره هیچ وقت اونجا نمیرم

خوشحالم که هیچ وقت کاری نکردم که الان عذاب وجدان داشته باشم که چرا نیستی...


یک سال گذشت و من هنوزم هر جمعه راس ساعت ده منتظرم....