آهــــنـــگِ زنــدگــۍِ مـــن....!

آهــــنـــگِ زنــدگــۍِ مـــن....!

آن‌جا که تویی، یک دل دیوانه نبینی،تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم/ این‌جا که منم، عشق به سرحد کمال‌ست...صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم
آهــــنـــگِ زنــدگــۍِ مـــن....!

آهــــنـــگِ زنــدگــۍِ مـــن....!

آن‌جا که تویی، یک دل دیوانه نبینی،تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم/ این‌جا که منم، عشق به سرحد کمال‌ست...صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم

پرحرفی:)

+بعد از یک هفته منو دیده با یه حالت تعجب میگه : امروز همش میخندی!!

خــب تو هم بیا در شادی من سهیم شو عزیزِ من ...

اینجا باید گریه کنی تا عادی به نظر بیای :/


+من که میگم برای اینکه آرامش داشته باشی از بعضیا هیچ چیزیو به دل نگیر!! آخه میدونی بعضیا هستن که همینقدر میفهمن  ! دست خودشون نیست!


جمله کنایه ای نیستاا!! واقعا حقیقته!  و البته بدونمخاطب ،وقتی یکی یه چیزی بهت میگه ناراحت میشی به شعور طرف فکر کن بعد ببین ارزش ناراحتی داره یا نه


(با توجه به دلخوری هایی که توی وبلاگهای دوستان پیش اومده اونم بخاطر به خود گرفتن!! و مدیر اون وب تصمیم به رفتن و حذف وبلاگ کرده :/ باید بگم این پست من مربوط به هیییییچ کس نیست! من فقط درمورد حوادث زندگیِ خودم مینویسم و اگر نصیحتی هم هست با خودمم! شما بیشتر تجربه داری:) )


+نیاز به استراحت دارم و گرسنه ام :)


+‌بالاخره بعد از یک هفته دیروز صبح و همین الان من احساس خواب الودگی کردم :) خداروشکر سالمم پس :))


+دوسیا ببخشید من بهتون سرنمیزنم،فقط وقت دارم از خجالت اونایی که میان وبم دربیام! هم لینکی ها نه متاسفانه...!بعد بهتون سر میزنم


+از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است! حالا بگوحالِ دلت چطوره‌؟ :)


تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

آرزویی کن...

گوشهای خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه...

آرزویی کن شاید، کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد...

.

چقدر دلم برای خدا تنگ شده،چقدر بنده  بدی شدم ،چقدر فراموشکار شدم ...الهی العفو...!

.

آرزویی کن

بی خوابم...!

چرا نمیخوابم این روزها؟چرا خوابم نمیاد؟! 

دارم به رمزدار کردن یا تغییر ادرس وبم فکر میکنم

مکالمه!

تفاوت بین انسانی که هم اکنون هستید و کسی که قرار است پنج سال بعد باشید، در مردمی است که در این مدت با آنها معاشرت کرده و کتاب هایی است که در این زمان مطالعه خواهید کرد...


+ مریم چرا اینقدر بی رحمی؟

- من بی رحمم؟مگه چیکار کردم؟

+ نه نه!! نمیدونم چه کلمه ای بگم اخه! نمیشه توصیفت کرد معلوم نیست چطوری هستی

- تلاش نکن دختر! نمیتونی منو بشناسی!

+ اها حالا فهمیدم!! چرا به راحتی از هرچیزی میگذری؟انگار که اصلا وابسته نیستی؟ چرا میتونی؟!

- :)) اخه چرا میتونی هم شد سوال؟! :)) 

+ نخند خیلی برام عجیبه!! میخوام بدونم

- منطقم در اولویت قرار گرفته، به علاوه من برای رسیدن به اون چیزی که توی ذهنمه از هرمانعی میگذرم،از چیزی که عذابم میده میگذرم،از چیزی که برام سودی نداره دست میکشم

+ قبلا اینطوری نبودی

- خودت داری میگی قبلا ! دیگه برای خودِ خودم زندگی میکنم ، برای خودم به بقیه هرگز آسیب نمیرسونم اما تلاشی هم برای اینکه همه رو راضی نگه دارم نمیکنم 

+ ......        -........

همون جمله ای که اول نوشتم...!

این روزها....

5:40 صبح   یکشنبه :)   و حالا 4:30 صبح دوشنبه :)

+ همه ی ما یک مورون هستیم،ولی آن را حس نمیکنیم....این روزها مورون بودن خود را به طور عجیب حس میکنم....! :))

+ این روزهای من : درحال درس خواندن میگذرند..و استراحت کردنِ پس از مطالعه...!

جز صفحات کتاب چیزی برای نوشتن ندارم فعلا :))


شب امتحان

 +شب امتحان اما از آن شبهایی ست که ......! نمیدونم شما بگید

+درس ک تموم شد دیگه نتیجه ...... هر چه باداباد هم نیست:)) به اندازه تلاشم خواهد بود:)

+ جشنِ صی صی بود به مناسبت مستقل شدن و تنها خوابیدنش :))) خیلی جالبه نه؟!

پست ادامه دارد :)

.

.

.

و در ادامه بگم که...نتیجه امتحان هم خیلی خوووب بود!

+ امروز صبح از بس خندیدم دیگه خسته شدم :)) همش هم بی دلیل! میخواستم موقعیتمو فراموش کنم:)) مجبور بودم مجبووور


وقتی....

وقتی صبح کلاس داری و ساعت دوازده برمیگردی خونه

وقتی یهو میفهمی ساعت دو کلاس داری دوباره و ساعت پنج برمیگردی خونه

وقتی دختر داییت (سارا) زنگ میزنه میگه مامانت اینجاست تو هم بیا یه موضوع خــــیــــلی مهمو برات تعریف کنم و تو میگی من خونه تنهام بیا پیشم

وقتی اون قبول میکنه و با خواهرش و داداش شش ساله شیطونش میاد پیش تو

وقتی کل اتاقت بهم میریزه 

وقتی تا ساعت یازده مهمونات میمونن خونه

وقتی......

اینها همه یعنی تمـــــــاااام برنامه ریزی ای که برای تموم کردن کتاب مورد نظر  و امادگی برای امتحان شنبه ات کرده بودی بهم میریزه.....!! یعنی فقط جمعه رو وقت داری !! :)) 

خداۍِ من....!!

سوال....!

ســلـــام!

چندتا سوال دارم!

- از بس رفتم در دامان طبیعت :)) پوستم کلا سوخته،کسی درمان ساده ای برای آفتاب سوختگی میشناسه؟؟

- یکی از دوستان باهام مشورت کرده هنوز جوابشو ندادم،برای کنکور کدوم یکی از مؤسسات آزمون رو پیشنهاد میکنید؟قلم چی،گاج،گزینه دو،سنجش و....؟

- اگر محصل درس خوان  و درحال سپری کردن دوره مهمی باشید ترجیح میدید ساکن خوابگاه در کنار بقیه باشید؟یا ساکن خونه خودتون با تمام مهمون و مهمونی هاش و...؟دلیلتون؟

- پیشنهادتون برای ماندگارشدن مطالب در یه ذهن فراموشکار چیه؟ :)

............

+ خواننده های خاموش دوستون دارم :) ،حواسم بهتون هستا :))

+ فردا 9-12 کلاس دارم....:| امیدوارم عاطفه کتابمو بیاره :)

+ چشم انتظاری برای باران فعلا متوقف شده...!

+ شاعر میگه اگه تعداد خاطره هات از ارزوهات بیشتر شد بدون دلت داره پیر میشه....

حالا من که خاطره ای تو ذهنم نمونده در چه مرحله ای هستم؟! خخخ بـــــعـــــله!! از اتاق فرمان اشاره میکنن بوی شیر میاد !! :))))

واقعا نمیدونم جریان چیه گذشته یادم میره !!

+ امروز خیلی کم درس خوندم و دلیلش هنوز مشخص نشده!


وصف حال...!

سازم را بر میدارم

   کـنـار پـنـجـره مـیـنـشـینـم

       قـهـوه تلخی را مـے نـوشـم

         وزش نسیم تنم را لمس میکند

       چه احساس خوبیست که میدانم 

    حالا تنها چیزی که اهمیت دارد

منم،سازم،نسیم و قـهـوه است

.....

 + ابر آسمان کشور را فرا گرفته و سهم شهر ما تکه هایی کوچک از آن شده است...! چشم به راه باران مانده ام تا نه تنها هوای آسمانم بلکه هوای دلم را نیز دگرگون کند

 ++ بالاخره صحنه ای از پیروزی تیم شهرم (فجر سپاسی) را دیدم و حال از این بابت شاد هستم (علاقه ای به فوتبال نـــدارم)

+++ از هر کتاب رو به رویم برگی را میخوانم و تنوع مطالب از خستگی ام می کاهد

++++ نمیدانم چرا شکلات های تلخ روی میزم از همیشه تلخ تر هستند (درصد همان درصد سابق است)

+++++ چند روزی است به سراغ برگ های کوچک یادداشت هایم رفته ام و جمله های آن را مرور میکنم...نوشته هایی که حاصل دریافت هایم از تمــام کتاب های روانشناسی و اخلاقی و داستانی و.... ایست که خوانده ام...!

++++++ صحبت کردن با یک دوست قدیمی (م.ج) مرا به یاد سال گذشته می اندازد و خاطرات در ذهنم تداعی مـے شود...! 

+++++++ موضوعی در برنامه آموزشی ذهنم را درگیر می کند و با معلم ریاضی سال دوم دبیرستانم  (خانم شکرپور)تماس می گیرم  و او با تمام عشقی که دارد آن را برایم شرح میدهد...به خاطر می آورم که چقدر او را دوست داشتم و حال نیز....!

+++++++ این روزها ساعات زیادی را در تنهایی به سر می برم و برایم بسیار جالب است...(کلمه ای جز جالب در ذهنم نمی آید)

++++++++ میلاد امام حسین (ع) را به همه مسلمانان تبریک می گویم

لحظاتتان سرشار از یاد خدا

تغییر خط...!

یه جمله هست که میگه : برای حل کردن مشکلت هیچ وقت نباید صورت مسئله رو پاک کنی

اگه به اخر خط رسیدی فرار نکن،خطتو عوض کن

من به اخر خط که نرسیدم،و نمیرسم هم!! ولی مشکل که هست! پس چاره رو دیــــــــگه در عوض کردن خط میبینم!

راستش هرچی مهربون تر بودم چوب بیشتری خوردم،الان اصلا خودمو درک نمیکنم اصلا....!

نمیدونم چرا همیشه همه رو به طور واضح درک میکنم...طوری که اگه اون شخص مشکلی داره منم قلبم واقعا اون مشکل رو حس میکنه و درد میکشه یا مثلا برای اینکه به یکی کمک کنم و حالش خوب شه حاضرم از حال خودم و زندگیم بگذرم...اما خب چون کلا شخصیتی نیستم که هــــمـــه چیزو به زبون بیارم کسی متوجه نمیشه...!

خیلی از خود گذشتگی میکنم...

اما خط داره عوض میشه....!!!

 یه عقیده دارم اونم اینه که "اجازه نده دیگران مقیاستو تغییر بدن" درسته خیلی بهش تسلط دارم اما به مرور زمان احساسات ادمو درگیر میکنه یه سری چیزا!

بنابراین طبق این دوتا جمله که باورشون دارم...! مهربون میمونم اما مهربونی نمیکنم...یا هر خصیصه ای که داشتم و الان میدونم که بهتره تغییر کنه!

میخوام یه نمه خود خواه شم...! میخوام احساساتمو خرج درک کردن دیگران نکنم...! اره...همینه...! این همه به بقیه کمک کردم به بقیه رحم کردم میخوام از الان خودمو جایگزین بقیه کنم...!

میخوام خودمو درک کنم،میخوام احساساتمو برای خودم اعمال کنم!

الان که شرح دادم بهتر میتونم یه جمله مناسب براش پیدا کنم...! "میخوام به جای بقیه خـــودمـــو دوست داشته باشم..."

.........

+ خوبم...!

درگــــیـــرم

بعد از امتحان اومدم خونه ، سارا زنگ زده پاشو بیا خونه ما ، نرگس هم اومده بریم بیرون! هرچی تلاش کردم نشد نرم ، و رفتم! درواقع دوست داشتم برما :)

خوش گذشت...!

میخواستم امروز از یه موضوعی بنویسم یه ذره ازاد شم یکی دیگه هم بهش اضافه شد......!

کاش این درگیری ذهنیم تموم شه اه :/

.

.

ما ماهی هایی هستیم


که سزاوار ماهیتابه ایم ؛


چرا که شنا کردن را


بعد از غرق شدن یاد گرفته ایم ...!


#حسین_پناهی

اولین تمرین "نه"

اگر من میفهمیدم چرا وقتی خواستگار میاد پدرم عصبانی میشه خـــیـــلے خوب میشد :/

اگه شرایطش مناسب نبود میتونستم این فکرو کنم که شاید به این دلیل عصبانی شده ://

اولین تمرین نه گفتنم رو با جواب رد به یه بنده خدا انجام دادم!  دلم براش سوخت!

رها شدم:)

به نام خدایی که در این نزدیکی است!

سلام:)

حالتون خوبه؟

هععععععی....!! امروز کلا کتاب دستم بود ولی خب همونطور که خبر دارید چون مهمون داشتیم به طور مداوم نخوندم،کم و بیش و بالاخره همیییین الان تموم شد! امیدوارم که همه اون مطالب یادم بمونن! اخه حیفه که امروز همه رفتن کنار یه رودخونه بسیار زیبا و من موندم خونه درس بخونم!

عصر همه تو حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم و موضوع هم درمورد خودمون بود! :) یهو زن داییم برگشت سمت من و خندید (شوخ هستن) گفت مریم با همه ما فرق داره اصلا متفاوته من که میگم یه روزی هم از ایران میره :) ......... من نظر در این مورد دارم ولی شاید یه روزی اینجا درموردش نوشتم!

از عروسی بگم!! کـــــــــاملا با عروسی قبلی متفاوت بود! تفاوتش هم این بود که این اشنا بود،فـــــــــــوق العاده عروسی بزرگ و شلوغی بود و به زور توی باغ جا شده بودن مهمونا :)) عروس هم ، هم اسم من بودن و همسر گرام حسین نام بودن!

امیدوارم خوشبخت شن

میدونم همتون به این دعا احتیاج دارید و منم از این قاعده مستثنی نیستم :) 

* خدایا در شبهای امتـحان به قلب ما آرامش و در روزهای امتـحان حافظه ای بس طولانی عطا کن :) الهی آمـــــیــن!

بدبختی !!! :)))

سلاااام

وااااای بگید چیکار کنم!!!!؟؟؟

این مادر من اومد یه تعارفی کرد و گـــــــرررررفــــت!!!!

حالا من با این مهمونا چطوری درس بخونم؟؟؟؟

پللللیییییز کمممممک 

احساس عجیب و مبهم!

سلــــام

پروژه تموم شد خداروشکر

دیروز دوباره به یه مراسم عقد که امشب هستش دعوت شدیم!! عروسی هم که هست...!!  به یه مهمونی تولد هم برایِ جمعه دعوت شدیم...!! :)) این یکی رو من واقعا متاسفم امتحان دارم!

یه احساس عجیبی دارم که یه حرفی برای گفتن داره! ولی واااقعا نمیدونم چیه....!!!

شاید مثلا احساسِ برخواسته از زمان و ارزش باشه که میتونم براش این جمله رو بنویسم :

+ شاید زندگی آن جشنی که نباشد که انتظارش را داشتی ، ولی حالا که به آن جشن دعوت شده ای تا میتوانی زیبا برقص

گردش :)

کسایی که جدیدا اومدن وبم اگه این پست هم بخونن دیگه واقعا مطمئن میشن که من همش بیرونم!!

درحالی که اصلا اینطوری نیست!

به من چه که دیروز هم با یه عده دوستام رفتیم بیرون! یه طبیعت خلوت که کسی جز من و اون چهارتا دوستم نبود! خیلی سرسبز و زیبا بود.....من مهمون همه اون چهار تا بودم! دوتا از اونا دست خالی اومده بودن و کلی از قیافه مظلومشون خندیدیم!

اخرش راه من و دوستم از اونا جدا میشد...اونا رفتن و ما موندیم با یه دشت وسیع که توسط ده تا سگ!!! احاطه شده!

حالا شما وضعیت منو با توجه به اگاهی از اون سوسکه تصور کنید!!! رفتم خونه همین دوستم و بعد ساعت هفت و نیم برگشتم خونه...

و حالا امرووووز!!! من و موندم و یه پروژه که باید سه شنبه تحویل بدم و تا الان سراغش نرفتم!! نمیدونم باید از کجا شروع کنم،ولی میدونم که فقط امروزو وقت دارم!!

فردام عروسی  دعوتم :) شنبه هم یه امتحان سخت منتظرمه!

.++ گاهی اوقات ادمها یه اشتباه هایی میکنن که هیچ وقت جبران نمیشه! پشیمونی هم فایده نداره،پس خوب فکر کنید و درست تصمیم بگیرید (با خودمم!! شما که خودت میدونی این چیزا رو!! )

نه!!

همیشه فکر میکنم ادم رک گویی هستم اما وقتی پای عمل میرسه سکوت میکنم!!

یا مثلا کسی که رک گو هست توانایی (نه) گفتنش بیشتر از بقیه ست

دیروز استاد زبانم زنگ زد گفت من کار دارم نمیتونم برم سرکلاس تو اگه میتونی بیا به جای من برو،من گفتم امتحان دارما !! ولی نگفتم نه!!نمیتونم بیام

راستش چون خیلی کمکم کرده و این توانایی زبانمو از اون میبینم خواستم به یه نحوی کمک کرده باشم،بنابراین قبول کردم و رفتم!

وقتی رسیدم فهمیدم بهــــــلـــه!!!! دو ترم رو باید تدریس کنم

یکم سخت بود وقتی نمیدونستم چه سطحی هستن،در چه حد بلدن،تا کجای کتاب رو خوندن و...! ولی خب خیلی خوب بهشون درس دادم و از پسش بر اومدم!

 داشتم تکالیفشونو بررسی میکردم که یکی از بچه ها که از اول کلاس خیلی حواسش به من بود و ازقضا شیطون هم بود گفت  :

-ببخشید شما معلم هستی؟! 

خندیدم  گفتم بهم نمیاد؟! 

- نه نه اخه هرکسیو مثل شما دیدم دانشجو بوده ولی الان شما معلمی!!

بهش گفتم من بیشتر درس خوندم و زودتر معلم شدم!

- پس منم بیشتر درس بخونم؟

اره 

.......کلاس با موفقیت تموم شد و من با جسمی خسته برگشتم خونه! دیگه درس درست و حسابی نخوندم و امتحان امروزو هم ندادم!! 

خلاصه قدرت نه گفتن خیلی خوبه که من ندارم"!

**بعد از چندساعت فعالیت درحال خستگی خوردن یک لیـــــــوااان چای با پر نعنای تازه و اون بوی خوش کنار پنجره و نسیم خنک خیلی لذت بخشه!

!!!!!

دوسیا اون پست بالایی برای ایرانی ها نیست،لطفا شما نظراتتونو پستهای پایین بذارید

مرسی

:)

سلــــــــام

تورگردشگری فووووق العاده بود،مکان های مختلفی از جمله مسجد صورتی،خانه زینت الملوک،حافظیه،پارک ازادی،شاه چراغ و... رفتیم و ماشاالله همه جا هم پـــــــر از توریست! حدود  ۷۰% از المان بودن،۱۰% فرانسه و ایتالیا و بقیه هم پراکنده

خیلی هاشون به زبان انگلیسی مسلط نبودن! خیــــلی جالب بود برام،اونا اصلا احساس غریبی نمیکردن فقط هم بخاطر مهمون نوازی ایرانی ها

تعداد محدودی هم از ایران میترسیدن و نسبت ب پوشش ایران معترض بودن بخاطر هوای گرم،اما بینشون افرادی ک واقعا ب فرهنگ و رسوم ایران احترام میذاشتن زیــــــــاد بود و همین دلگرم کنندس

از اکثرشون ادرس میل گرفتم و خودشون درخواست کردن که عکس براشون بفرستم و منم اینکارو کردم!

خیـــلی براشون قابل تحسین بود که من ب راحتی و حتی بهتر از بعضیهاشون باهاشون صحبت میکنم و ارتباط برقرار میکنم!

خخخخ یه چیـــــــــزی!!! ظاهر من هم یکی از مواردی بود که درموردش باهام صحبت میکردن :))

این تور یکی از خاطره انگیز ترین اتفاقات عمرم بود

شبش هم رفتم عروسے که باید بگم خیــلے مسخره بود!!! و چون باغش کنار رود بود و هوا بسیــــار سرد بود خیلی زود برگشتم خونه شام هم نخوردم! اصلا نمیدونم چی بود! 

جمعه درحال درس خوندن گذشت و امتحان امروز خوب بود، اون نتیجه ای که بـــــــاید میگرفتم نبود اما موفقیت امیز بود! ب هرحال وقت زیادی هم نداشتم

این روزها هم درحال درس خوندن میگذرن!

بقیش بمونه برای پستهای بعدی !

دوستهای وبلاگی عزیــــزم برای همتون بهتـــــرین ارزوها رو دارم

ⓦⓔⓛⓒⓞⓜⓔ

Hi friend

Im waiting for you!!!

How is everything with you?

Please leave your mail adress for me,tnx

امروز

امروز برنامه ریزی نشده بود،یهویی شد ولی خیلی خوب بود!

به یه تفریح نیاز داشتم

اول تئاتر فوووووووق العاده ک واقعا لذت بردم

بعد هم کنار یه رودخونه بسیار زیبا با دوستام،این خستگی الانم به بودن در طبیعت می ارزه

(تکنو خوبه ها) ‌‌‌‌‌‌‌‌  :))) فردا هم که تور گردشگری انگلیسی دارم! شب هم عروسی!

جمعه هم کلا با کتاب خواهد گذشت!!!!!

واااای شنبه یه امتحان سخت و مهم دارم و این دوروز قراره خونه نباشم کلا!

فقط جمعه رو وقت دارم با این چشم داغونم! 

برام دعا کنید دوسیا


در حال مرگ

ارووووم درو وا کردم..اما مثل همیشه نبود،یه صدای پلاستیک مانند اومد

رفتم داخل و درو بستم،اما یه احساس عجیب روی پوست بدنم داشتم! 

لباسمو زدم کنار و دیدمش

همه جا تقریبا تاریک و نیمه روشن

و صدای جیغ و فریاد های بلننننننند من که همه رو خبر کرده و تمامی اهالی خونه با صدای بلند و نگرانی میپرسن که چه اتفاقی افتاده و میدون سمت جایی که من هستم

اون در لعنتی رو وا کردم و با جییییغ فقط میدویدم...راهی جز دراوردن لباسهام نداشتم!!

اما اخه جلو بقیه؟؟؟ اره مجبورم...از بین افراد جلوم هم میدویدم و جیغ میزدم..و اونا به شدت نگرانن که چه بلایی سر من اومده،اونا هم پشت سرمن میدون!

یهو صدای بابام میاد که میگه ایناهاش افتاد اینجا،و من رسیدم به اتاق ته راهرو درحالی که نصف لباسهام توی راهرو افتاده!!!!

الان هر ثانیه میپرم بالا و پایین و یهو اشکام سرازیر میشن از ترس اما وقتی از سر تا نوک انگشتهای پامو چک میکنم هیچی نیست‌... سردرد ناشی از چشمم کم بود این شوک لعنتی و لرزش ناشی از ترس هم بهش اضافه شد!!

همه اینها برای یه دوش گرفتن ساده بود و دغدغه اینو دارم که کی کجا و چطور دوش بگیرم که بدون استرس باشه....!

دیابت گرفتم از بس اب قند به خوردم دادن،هر ده دقیقه یک بار هم در اتاق باز میشه و من زنده ام و در بسته میشه

موجودی هم که منو ترسوند بسیاااار بزرگ و زشت و بالدار و قهوه ای و کثیف و دارای قابلیت پرش بود،ابن موجود موذی سوسک نام دارد....

:)

من عینک دوست نداشت :)

از عینک متنفرم ://

چشمام آستیگماتن :)

ینی درس خوندن چ بلاهایی ک سرم نمیاره!!!!!!!!!

من؟عینک؟؟نههههه

I'm sick

حالم خرابه ، مریضم

یک هفته سردرد و بالاخره امروز اوج اون.سردرد و حالت تهوع .....

دیروز سرجمع پنج ساعت بیدار بودم

و در اخر امروز من و اورژانس بیمارستان و امپووول!!

کلاسهای فردا هم تعطیل! برم چشم پزشکی ، دکترجان گفت ممکنه بخاطر چشمات باشه

خانم نعمتی که هم اسم خودم بود،چقدر سوال جواب دادم بهشون

کاش خوب شم زودتر ، این درسها رو کی بخونه پس :/ 

برام دعا کنید ، اللهم اشف کل مریض

درگیری!!

دارم به عوض کردن قالب وبم فکر میکنم اما میترسم اونی که جدید میذارم با نوع تایپ و رنگ  پست هام هماهنگی نداشته باشه و وبم خراب شه!

نظر شما چیه؟

شیفتگان پرواز را میل خزیدن نیست..‌!

از قتی که اومدم خونه قصد دارم این پستو بنویسم و هربار به هر دلیلی ننوشتم!

الان وقتشه

نمیدونم با چه نظمی و از کجا شروع کنم ولی لزومی نمیبینم

اعصابم خورده،کلافه ام..‌‌.حس میکنم مثل یه پرنده ام که گذاشتنم توی یه قفس و رنگ قفسم با بقیه متفاوته!!

خسته شدم از این ادمهای خودخواه اطرافم،از اونهایی که منفعت طلبن،از همه اونهایی که چیزی نیستن جز ادعا

یکی نیست بگه چرا خودتو با من مقایسه میکنی که بعد به این نتیجه برسی که نمیتونی مثل من باشی و بخوای به هر طریقی حرصتو رو من خالی کنی،یکی نیست بگه دردت چیه واقعا؟؟که یه روز خوبی یه روز بد؟چرا جو گیر میشی؟باشه بابا تو خوبی،اصلا مگه من چیزی گفتم؟:)

اولش برای چند دقیقه ازت متنفر شدم ولی بعدش با دیدن ادامه رفتارات متوجه شدم تو حتی ارزش نداری که بهت فکر کنم چه برسه بخوام احساسمو برات خرج کنم، از یه طرف دیگه هم دوست ندارم حس نفرت وارد قلبم شه و سیاهش کنه،هرگز

**امیدوارم سعادتمند و کامگار بشی فقط منو بیخیال شو!**

از اینکه انسانیت مرده بدم میاد،از اینکه اینجا یه چیزهای بی ارزشی براشون ارزش شده بدم میاد،از اینکه دیگرانو بیشتر از خودشون میشناسن بدم میاد،نمیخوام توی همچین جامعه ای زندگی کنم اخه، نمیدونم چقدر باید از کنار ادمهای بی منطق اطرافم عبور کنم و هیچی نگم

دلم میخواد این دو-سه ماه هم بگذره به امید اینکه پایان راه باشه،دلم میخواد زودتر از اینجا برم ولی مگه اسمون همه جا یه رنگ نیست؟ هرجا هم برم باز همین ادمها فقط با لباس های متفاوت

قبلا به خودم میگفتم چیکار به بقیه داری تو با عقاید خودت زندگی کن،اما اخه مگه من لالم؟مگه نمیشنوم؟منم دارم با همین مردم زندگی میکنم،مگه میشه فقط و فقط برای خودت بود؟ معلومه که نمیشه

********

یکی از دلایلی که همیشه توی هرشرایطی تلاش میکنم اینه که از شکست خوردن میترسم! همیشه بهم یاد دادن پیروز باشم و شکست رو نه،ولی خب خودم گاهی اوقات این شکستها رو تجربه میکنم و یاد گرفتم تا حدودی چطوری باید دوباره پیروز شم اما نمیخوام به شکست خوردن عادت کنم بنابراین متوقف نمیشم،باید برسم به همه موفقیت هایی که حق من هستن....!!


الهی و ربی من لی غیرک؟ اکفیانی فانکما کافیان . وانصرانی فانکما ناصران....!